چرا فلسفه؟

منبع: نشریۀ علمی-تخصصی فلسفه لوگوس، پیش‌شمارۀ اول و دوم

چرا فلسفه ؟

واکاوای دلایل ضرورت فلسفه

سخنران: دکتر محمد مهدی اردبیلی

دانشگاه شهید چمران اهواز/ ۱۹ مهر ۱۳۹۶ /

برگزار کننده: انجمن علمی ـ­ دانشجویی کتاب و اندیشه، مدیریت امور فرهنگی و اجتماعی

با عرض سلام و روز بخیر خدمت حضار محترم

ابتدا از متولیان این برنامه که بنده را در اینجا دعوت کردند، تشکر می‌کنم و هم­چنین به ویژه از حضار محترم تشکر کنم که زحمت کشیدند در این گرمای هوا و مشغله‌هایی که دارند در اینجا تشریف آوردند. به نظر من این گردهمایی که تحت عنوان فلسفه شکل گرفته ـ حتی صرف‌نظر از محتوای بحثی که من می‌خواهم ارائه کنم ـ ارزشمند است و چه بسا مهم‌تر از آن است: این که ما توانستیم در چنین فضایی، یک جمعی را گرد هم بیاوریم تا بتوانند در مورد فلسفه تبادل نظرکنند.

موضوع بحث من یک موضوع خیلی تخصصی نیست و در مورد پرسش «چرا فلسفه؟» می‌خواهم صحبت کنم که چرا باید فلسفه خواند؟ چرا فلسفه مهم و ضروری است؟ و این یک سوال تازه­ای نیست؛ روشن است که در طول هزاران سال که فلسفه به معنای جدید (یونانی) مطرح شده، تاکنون هزاران بار بشر این سوال را از خودش و دیگران پرسیده و به آن جواب دادند. لذا امکان دارد بعضی از حرف‌های من برای برخی حضار تکراری باشد یا یک بخش‌هایی از این حرف‌ها را قبلاً شنیده باشند؛ ولی تلاش من این است که در این جلسه حرف‌های تکراری نزنم؛ به این معنا که ایدة کلی بحثم، ایده­ای تازه،‌ تالیفی باشد و تصوری که خودم از فلسفه دارم و این­که چرا باید فلسفه خواند و فلسفه به چه دردی می‌خورد را بیان کنم.

پرسش چرا فلسفه؟ معمولاً از سمت دو گروه مطرح می‌شود. یکی از آن ـ که بیشتر از سوی مخالفان و منتقدان فلسفه است که می‌گویند اصلاً چرا باید فلسفه خواند و به چه دردی می‌خورد؟ که این سوال را در جامعه هم خیلی می‌شنویم؛ به ویژه دانشجوی فلسفه بیشتر این ضربه را می‌خورند و دائماً از آن­ها می­پرسند چه رشته‌ای را می‌خوانی؟ می‌گوید من دانشجوی فلسفه­ام و آن­ها در جواب می‌گویند: چرا فلسفه می­خوانی؟ چرا فلسفه در نظر آن­ها به این معنا است که فلسفه بسیار بی­معنا، بی­حاصل و پوچ است! چرا برای آن­ها فلسفه از این منظر دیده می­شود؟ یک گروه دیگری که سوال چرا فلسفه را مطرح می‌کنند و می­پرسند چرا باید فلسفه خواند، درواقع به دنبال راهی برای یافتن امکانات آن هستند. من سعی می‌کنم در این سخنرانیِ مختصری که در خدمت شما هستم و از شما می‌خواهم تا انتهای سخنرانی‌ام صبور باشید ـ که شاید در حدود یک ساعت طول بکشد ـ باید به هر دو طیف پاسخ بدهم که واقعاً چرا فلسفه؟ یعنی بخش اول صحبت‌های من پاسخی به نقد‌هایی است که به فلسفه می‌کنند و به آن رویکرد‌هایی که فلسفه را بی‌حاصل، پوچ و بی‌معنی می‌دانند و بخش دوم سعی می‌کنم که بگویم فلسفه برای امروز ما چه امکاناتی و چه رسالتی حول این بحث‌ها دارد.

 این­که می‌گویند فلسفه به چه دردی می‌خورد یا این­که فلسفه چه ضرورتی دارد و آیا فلسفه به نفع ما هست یا نه؛ آیا فلسفه اصلاً خیر است یا شر؛ وقتی یک مقدار در همین سوالات عمیق بشویم، می‌بینیم که خود همین سوال‌ها، یک پیش­فرض‌ها و معیارهایی را از قبل در نظر می‌گیرد؛ مثلاً: فرض کنید آن فردی که می‌گوید فلسفه به چه دردی می‌خورد (به این معنا که فلسفه چه نیازی از ما را برطرف می‌کند) یک برداشتی را از مفهوم نیاز، پیش­فرض گرفته است و ما می‌توانیم بحثی را مطرح کنیم که اصلاً خود نیاز چیست؟ آن کسی که می‌گوید آیا فلسفه ضرورتی دارد یا نه، می‌شود از او سوال کرد که خود ضرورت چیست؟ آن کسی که می‌گوید آیا فلسفه به نفع ما هست یا نه، باید دید که خود مفهوم نفع و فایده چیست؟ خیلی روشن است و من هم نمی‌خواهم خیلی به آن بپردازم که اتفاقاً آن حوزه‌ای که به تعریف این واژه‌ها می­پردازد، خودِ فلسفه است؛ به این معنا است که آن کسی که می­گوید اصلاً فلسفه به چه دردی می‌خورد یا چرا فلسفه، در واقع یک سوال فلسفی می‌پرسد؛ به این معنا که وارد زمین فلسفه شده است و می خواهد یک بحث فلسفی کند و از ما انتظار یک سوال فلسفی دارد. بدون معیار نمی‌شود حکم صادر کرد. شما بدون این­که معیار داشته باشید یا بدون این­که نفع و فایده، ضرر و زیان را به زبان فلسفی توضیح بدهید و تبیین‌اش کنید، حتی نمی‌توانید بگویید فلسفه بیهوده است؛ چون خود بیهودگی یک مبنای متافیزیکی دارد و باید در مورد آن در فلسفه صحبت کرد؛ حتی دربارة خیر و شر، به این معنا است که وقتی در حوزة اخلاق هم که صحبت می‌کنیم باز خیر و شر یک مفهومی در فلسفه است؛ به این معنا است که مبانی فلسفة اخلاق تبیین می‌کند که این کجاست. پس ما هرکاری بکنیم و هرجایی باشیم، لاجرم در فلسفه‌ایم حتی وقتی نقدش می‌کنیم؛ حتی وقتی می‌گوییم فلسفه به چه دردی می‌خورد و چه نیازی به فلسفه داریم؟ ما باید مفهوم نیاز را ترسیم کنیم و بگوییم مثلاً انسان چه نیازی دارد. من به عنوان منتقد فلسفه، می‌خواهم بگویم فلسفه به درد نمی‌خورد و فلسفه نیازی از نیازهای من را برآورده نمی‌کند. باید قبل از این­که بگویم نیاز من چیست، باید بگویم من چه کسی هستم که یک سوال فلسفی است. من یکسری نیاز‌های حیاتی دارم: مثلِ خوراک و پوشاک و…، بعد یکسری نیازهای تمدنی و روان­شناختی دارم: مثلِ محبت، عشق و به رسمیت شناسی و …، و همینطور یکسری نیازهای عدالت و آزادی و…؛ بعد من باید یک نظام اولویت­بندی شده از نیازها را تعیین کنم. منی که می‌گویم به فلسفه نیازی ندارم و نیازم به چیز دیگری است و نیازم به خوراک و پوشاک است و به فلسفه نیست، خود آن اولویت‌بندی نیازهایی که می‌خواهم تعیین کنم کدام نیازم اول است و کدام دوم و کدام بر کدامی اولویت دارد، یک بحث کاملاً فلسفی را می طلبد. من نمی‌خواهم وارد جزئیات این بحث بشوم فقط می‌خواهم این ایده را مطرح کنم که به هرحال کار فلسفه همین است، فلسفه (به معنای دقیق‌تر «متافیزیک» یا «مابعدالطبیعه» که می‌گوییم) قرار است سه چیز را بشناسد: انسان، خدا و جهان؛ به این معنا، سوال اول این است که: من چه کسی هستم؟ اینجا کجا است؟ و آیا در این جهان، یک روند غایت‌مندی به سمت خالقی یا نیروی برتری دارد یا ندارد؟ این سوال است. تاریخ متافیزیک از ابتدا به این‌ مسائل می‌پردازد به این معنا که اصلاً علم جهان شناختی ـ که بعداً به شکل فیزیک درمی‌آید ـ برآمده از نگاه اولیة فیلسوفان به جهان است. به همین دلیل تمام فیلسوفان در یونان در ابتدا فیزیک‌دان بودند و به همین دلیل اولین رسالة فیزیک را ارسطو به نام فیزیک می‌نویسد. اصلاً فیزیک به معنای دربارة فوسیس است که در یونان به معنی طبیعت است؛ یا در مورد شناخت «من» (یعنی تمام بحث‌های آنتروپولوژی ـ سایکولوژی (انسان‌شناسی ـ روان‌شناسی)) در فلسفه و در ساحت معرفت‌شناسی بررسی می‌کنیم. این‌ها هم بحث‌های فلسفی‌ای است که ریشه‌های فلسفی مشخص دارند. هدف فلسفه پاسخ دادن به این پرسش است، که اصلاً ما چه کسی هستیم، وقتی که فلسفه به دردمان می‌خورد یا نمی‌خورد، این هم خودش یک سوال فلسفی است. بعضی‌ها تعریف کردند که فلسفه اصلاً علم به مبادی است؛‌ به این معنا است که هر رشته‌ای، در هر حوزه‌ای و هر علمی، برای شروع به یکسری مبادی، منابعی و مصالحی دارد؛ مثلاً ریاضیات را ـ که مثال خیلی ساده‌ای هست ـ فرض کنید: ما یکسری مواد اولیه داریم که به آن عدد می‌گویند. ریاضی‌دان با این اعداد و علامات، معادلات خیلی پیشرفته‌ای را حل می‌کند به این معنا که اگر شما از ریاضی‌دان بپرسید انتگرال دوگانه فلان معادله چه می‌شود، جواب شما را می‌دهد؛‌ اما اگر از او بپرسیم که عدد چیست، نمی‌تواند جواب شما را بدهد و عدد را پیشفرض می‌گیرد. شما از معلم ریاضی بپرسید این همه عدد به ما می‌گویید، خودِ عدد چیست؟ می‌گوید خود عدد به معنای 1، 2، 3 و… است که در نهایت نمی‌تواند تعریف کند؛ چون کار فلسفة ریاضیات است. از یک فیزیک‌دان مکانیک شما بپرسید که اگر یک جسم را با زاویه‌ای پرتاپ می‌کنید، در کجا و با چه شتابی و چه سرعتی پایین می‌آید، محاسباتی بسیار دقیقی را با معادلات پیشرفته می‌کنند؛ اما از یک فیزیک‌دان مکانیک بپرسید ماده چیست؟ جسم چیست؟ نمی‌تواند به شما تعریف کند. فقط می‌تواند بگوید باید کمیت­پذیر باشد.

این مجرای من برای ورود به بحث بود که می‌خواهم بگویم: هرکاری انجام دهیم، چه بخواهیم چه نخوایم در ساحت فلسفه‌ و نیازمند به فلسفه‌ایم؛ چه به‌دنبال علم، دین، اخلاق و چیزهای دیگر یا هر حوزة دیگری باشیم، فلسفه است که ریشه را برمی‌دارد. حتی نفی فلسفه هم خودش یک روش فلسفی می‌طلبد و به روش فلسفی محقق می‌شود. البته صحبت‌های من یک ابهام بزرگی برای شما دارد. بسیاری از شما که اینجا نشسته اید و دانشجوی فلسفه نیستید و علاقمند بودید که یک خبری شنیدید یا یک پوستری یک‌جایی مشاهده کردید که اینجا قرار است در مورد فلسفه صحبت بشود، شاید بپرسید که شما این ‌همه دربارة فلسفه صحبت می‌کنید خود این فلسفه چیست؟ برای جواب به این سوال باید خود فلسفه را تعریف و دفاع کنم؛ ولی فلسفه تعریف­پذیر نیست؛ یعنی خود این پرسش که فلسفه چیست، یک پرسش فلسفی است؛ به معنای این که شما باید با یک رویکرد فلسفی به پرسش «فلسفه چیست؟» پاسخ بدهید. من یک رویکردی به فلسفه دارم و «فلسفه چیست؟» را به یک شکل جواب می‌دهم؛ فیلسوف تحلیلی هم رویکرد دیگری دارد و به یک شکل دیگر به این پرسش جواب می‌دهد. به این معنا که حتی شما پیش از آن­که به پرسش «فلسفه چیست؟» جواب بدهید، باز هم وارد یک ساحت فلسفی می‌شوید. من می‌دانم که ممکن است شاید یک مقدار برای ما نا‌امید‌کننده باشد و به نظر برسد دچار دور باطلیم؛ یعنی معمولاً حرفی که فیلسوفان می‌زنند که ابتدا و انتهای فلسفه هم معلوم نیست و فیلسوفان باهم دیگر دعوا می‌کنند، فلسفه پر از مناقشه است و به نتیجة نهایی نمی‌رسد و… من هم می گویم بله، فلسفة به نتیجة نهایی نمی‌رسد، به شما جواب نهایی نمی‌دهد و ذهن را آن‌جور که ما می‌خواهیم اقناع و ارضا نمی‌کند. چرا؟ چون ما بد عادت شدیم و به دنبال جواب از پیش داده‌ایم. ما دنبال این هستیم که یک کتاب به ما بدهند و بگویند که تا آخر عمرت همة جواب‌ها داخل این کتاب است و اگر بخوانی و حفظ کنی به جواب تمام سوالاتت می­رسی. ما به دنبال این هستیم؛ اما فلسفه این نیست؛ فلسفه دائماً مناقشه دارد و اتفاقاً مناقشه و تنش، نقطة قوت فلسفه است نه نقطة ضعفش؛ چون پایانی ندارد. وقتی فلسفه تمام می‌شود که تفکر برای بشر تمام بشود؛ چون فلسفه یک مسیر پیش‌رونده است. این­که من نیازمند فلسفه‌ام ­که بتوانم فلسفه را تعریف کنم، دور باطل نیست. این خودش ناشی از آن رویکرد به سنت فکری من است که به هگل برمی‌گردد؛ هگل یک نقدی به فیلسوفان قرون وسطی‌ای دارد و می‌گوید انگار آن­ها می‌خواهند قبل از این­که وارد آب بشوند، شنا یاد بگیرند: فرض کنید می‌خواهید شنا یاد بگیرید؛ به شما می‌گویند که با خودتان قرار بگذارید که به استادتان بگویید که من فقط بدون این­که شنا یاد بگیرم در آب نمی‌روم که مبادا غرق بشوم؛ ولی از آن طرف، شما تا وقتی در آب نروید که شنا یاد نمی­گیرید. فلسفه این هست: شما نمی‌توانید از پیش و از بیرون فلسفه، تصور ایجابی و نهایی از فلسفه داشته باشید؛ فلسفه یک‌جور پرت کردن شما در استخر است، یک‌جور شنا یاد دادن به روش قدیمی‌ها است که متأسفانه الان منسوخ شده است: فرد را داخل آب پرت می‌کردند که شنا یاد بگیرد؛ البته اگر زنده می‌ماند! فلسفه هم در ساحت قمار است؛ شما به من بگویید آقای اردبیلی یک فلسفة امنی سراغ دارید که به من معرفی کنید، من می‌گویم نه، نداریم! اگر کسی دنبال یک جای امن، خوش و خرم و مطمئن می‌گردد واقعاً فلسفه جای خوبی نیست؛ فلسفه پر از تنش و درگیری است که ممکن است آدم غرق بشود؛ ولی راه فلسفه‌ورزی از یک چیز آماده و امنی از بیرون فلسفه نیست؛ بلکه از بطنِ خود فلسفه می‌گذرد. حالا با توجه به همة این حرف‌هایی که من زدم، اگر برای شروع بحثمان بخواهم یک ایده‌ای از فلسفه ـ حداقل از آن منظری که خودم یا خیلی‌ها دارم و یا از اساتیدی که بهره بردم، ارائه بدهم، می‌توانم در یک کلام بگویم که فلسفه، عقلانی کردن اسطوره است. این حرف به چه معناست؟ به این معنا که ما اسطوره‌هایی داریم. اسطوره چیست؟ اگر بخواهیم تعریف آن را خیلی ساده بگویم بشر یک موجودِ داستان­گو است. انسان را هرجایی قرارش بدهید قصه می‌گوید. همین الان فرض کنید در این سالنی که نشسته­ایم برق برود و سالن تاریک بشود، ذهن ما هزار جا می‌رود: یکی می‌گوید برق را قطع کردند؛ یکی می‌گوید برق قطع شده است؛ یکی می‌گوید سیم قطع شده است؛ یکی می‌گوید برق شهر رفته است. هر چیزی و هر اتفاقی که در زندگیمان می‌افتد، دائما برایش داستان می‌گوییم. همین الان شما در ذهن­تان در مورد من و شخصیت من، داستان می‌گویید. ما برای خودمان برای شناخت هرچیز روایت تولید می‌کنیم؛ داستان‌هایی که ما در مورد جهان گفته‌ایم به آن اسطوره می‌گوییم؛ از روز اول، انسان در قبال جهان دچار حیرتی شد: اینجایی که من هستم واقعاً چیست؟ معمولاً این حیرت­ها با یک اتفاق‌هایی تاریخی همراه می‌شود؛ مثلاً: من یک فرزند رعنا و رشیدی داشتم و حالا در دریا غرق شده است و سوالم این است که چرا فرزند من در دریا غرق شده است؟ من یک جوابی به این سوال دادم یا شَمَن قبیله یا کاهن معبد داده­اند. یک داستانی درمورد این جهان به من ارائه می‌شود که در آن داستان، پسر من باید می‌مرد؛ مثلاً: خدای دریا از دست من ناراحت بوده است و پسر من را به خاطر این­که قربانی نکرده بودم،گرفته است. ما به داستان‌هایی که در مورد جهان می­سازیم، اسطوره می­گوییم. تا اینجا بحث ما، بحث فلسفه نیست، بحث اسطوره است. فلسفه از کجا می‌آید؟ از جایی که قرار است این اسطوره نقد بشود؛ چرا؟ مثلاً: آیین شینتو معتقد به دو خدا است: ایزانامی و ایزاگامی (خدای مونث و مذکر) و حالا این‌ها یک فرزندی به نام میکادو دارند و امپراطور ژاپن که او را پایین زمین می‌فرستند. این یک داستان است و البته معلوم است چه کسی پول این داستان را داده: خود میکادو؛ و احتمالاً یک کسی می‌آید و سوال می‌کند چرا دو خدا وجود دارد، چون می‌تواند پنج خدای دیگر نیز وجود داشته باشد. چرا میکادو؟ این پرسش از اسطوره آغاز فلسفه است. وقتی­که یک‌بار در زندگیتان از یکسری اسطوره‌هایی که به شکل غیر نقادانه، خانواده، فرهنگ، جامعه و رسانه به شما منتقل کردند را بپرسید چرا، اولین گام فلسفه را برداشتید؛ به معنای این­که اسطوره چرا باید به این صورت باشد و نتیجة ایجابی‌اش هم، عقلانی کردن آن اسطوره است. به این معنا است که در فلسفة یونان یک اصطلاحی هست که به آن لوگوس(logos) می‌گوییم. لوگوس هم عقل، منطق، زبان، شناخت و همة این‌ها هست. این لوگوس است: عقلانی کردن و لوگوتیزه کردن موتوس یا اسطوره یا میس(Myth). این‌ فلسفه است؛ یعنی هر اسطوره­ای که داریم و به آن می‌اندیشیم، ما وارد ساحت فلسفه می‌شویم؛ اما یک نکته بسیار مهمی خدمتتان بگویم این است که لوگوس، تفکر و عقل، ضد اسطوره نیست. این یک توهمی است که دچارش شدیم ـ به ویژه در چند قرن اخیر بعد از روشنگری، از قرن 17به بعد در اروپا، هم خیلی رواج پیدا کرده است ـ که ما یکسری اسطوره‌هایی داریم و این‌ها یکسری خرافات­اند و یک عقلی داریم که این‌ها را رد می‌کند و ما خیلی عقلانی فکر می‌کنیم. فیلسوفان هم اهل عقل­اند. این یک تصور خیلی ساده انگارانه از فلسفه است. کارفلسفه عقلانی کردن اسطوره است. ما بدون اسطوره، فلسفه، داده‌ها و داشته‌های فرهنگی، هیچی نداریم؛ اسطوره فقط ایزانامی و ایزاگامی، ایلیاد و اودیسه نیست. اسطوره یعنی همین باور‌های ذهنی من و شما است. امروزه ما به یونانیان آن زمان می‌خندیم و می‌گوییم به چه چیزایی باور داشتند؛ در آینده هم یک زمانی هم به ما می‌خندند که ما به چیزهایی باور داشتیم. اصلاً مسیر حرکت فلسفه، به دلیل همین فرآیند تکوین نقادی اسطوره است. هر فیلسوفی آمده و فیلسوف قبلی را نقد کرده است. یکی از انتقادها که به فیلسوف قبلی وارد می‌کند این است که او هنوز در ساحت اسطوره است و من یک گام فلسفه را جلوتر بردم. نقد افلاطون به قبلی‌ها، نقد ارسطو به افلاطون، نقد دکارت به ارسطو، نقد هیوم به دکارت، نقد کانت به هیوم؛ همه همین را می‌گویند که فیلسوف قبلی در ساحت اسطوره است و ما یک گام آن را جلوتر بردیم. در واقع فلسفه چیزی جز همین مسیر طی شدة چند هزار ساله، برای عقلانی کردن اسطوره نیست. تا به امروز که من و شما اسطوره‌هایی داریم، من می‌گویم اسطوره شما فکر نکنید که چیز عجیب غریب می‌گویم؛ همین که شما فکر کنید این میز الان اینجا وجود دارد، اسطورة زمان ما است که حداقل در فیزیک کوانتوم رد شده است: الان میز ثابتی اینجا وجود ندارد؛ ولی چیزی که من و شما می‌بینیم شکل ثابت میز است.

کار فلسفه، عقلانی کردن و نقد اسطوره است، از اسطوره پرسیدن و اسطوره را به چالش کشیدن است؛ و به همین دلیل فلسفه پر از تناقض و تنش است؛ چون دائماً اسطوره‌ها بازتولید می‌شوند و با فلسفه می‌جنگد، حقایق جدید می‌آید، حقایق قبلی را نقد می‌کند و همینطور این مسیر ادامه پیدا می‌کند. سوال اصلی این است: آن‌هایی که فلسفه را نقد می‌کنند در واقع چه چیزی را نقد می‌کنند؟ به روشنی معلوم است که هرکسی که از منظر این اسطوره‌ها به جهان نگاه می‌کند، دشمن فلسفه است چون فلسفه اسطوره را نقد کند. کسی که می‌خواهد در این اسطوره‌ها بماند، دشمن فلسفه است.

فرهنگ، بر ساخته از اسطوره‌هاست؛ به همین دلیل شما تا چشمتان را باز می‌کنید، همه مردم شما را از فلسفه منع می‌کنند؛ چون شما همان اسطوره‌ها، عناصر و داده‌های فرهنگی را نقد می‌کنید. چیز عجیبی نیست که پدرم، معلمم، رسانه‌ یا هر چیز دیگری به من بگوید فلسفه نخوان و چیز خوبی نیست؛ چون فلسفه، جامعه را بر مبنای‌ همان اسطوره‌هایی که بنا شده است، نقد می‌کند. فلسفه ماهیتاً یک رویکرد منتقدانه است و نه بر روی پذیرش منفعلانه، بلکه بر روی تفکر استوار است؛ به همین دلیل آن رویکردهای اسطوره‌ای که دائماً می‌خواهند ما پذیرش منفعلانه داشته باشیم و جواب‌ها را از پیش بگیریم و حفظ کنیم، قاعدتاً با فلسفه به مشکل برمی‌خورند و تمام تلاش و ارزش فلسفه، این است که درِ تفکر و نقد را نبندد و دائما این مسیر را ادامه بدهد.

شاید دیدگاه من یه مقدار تند به نظر برسد که به این معنا کسانی که منتقد فلسفه­اند: یا نسبت به حقیقتِ فلسفه و به کاری که می‌کنند جاهل‌اند یا از جهل سود می‌برند؛ به این معنا است که از همان اسطوره­ای ارتزاق می‌کنند که شما رد می‌کنید و مسیر ارتزاق این فرد هم بسته است. این فرد، دشمن فلسفه است.

فلسفه چیست؟ نقد اسطوره. به این معنا چیز عجیبی نیست که فلسفه، ماهیتی انتقادی داشته باشد؛ فلسفه قبل از این­که نظامی ایجابی باشد، انتقادی است و این انتقادی بودن فلسفه خیلی مهم است؛ به این معنا که به نظر من، وقتی می‌خواهیم به فلسفه فکر کنیم باید تمرکزمان این باشد که اولین کار فلسفه این است که از هرچیزی می‌پرسد چرا و هیچ محدودیتی هم ندارد و عقل هم هیچ محدودیتی برای خودش قائل نمی‌شود که ازهرچیزی بپرسد چرا.

اما بخش دوم صحبت‌های من این است که ـ معمولاً صرف نظر از این­که این تاریخ چند هزار سالة فلسفه که چه می‌کند و دربارة انسان، خدا و جهان چه می‌گوید؛ اگر علاقه‌مند باشید می‌توانید بخوانید یا با آن آشنا بشوید که موضوع این بحث نیست ـ می‌خواهم روی این تکیه کنم که یک تصویری که معمولاً برای ما از فلسفه ارائه می‌شود این است که فلسفه، صرفاً یک عمل نظری (ذهنی ـ انتزاعی) است، البته فلسفه در ساحت و اندیشه انتزاع هست و انتزاعی‌ترین نوع اندیشه در مورد مفاهیمی و مقولاتی هست که هیچ علم دیگری نمی‌تواند به آن بیاندیشد. کار فلسفه این است که به کنه و اعماق این مفاهیم و این انتزاع برود؛ اما یک چیزی که بسیار مهم است و به نظرم شاید دلیل اصلی‌ای که من در این جلسه خدمت شما هستم و این گردهمایی به نام فلسفه ـ که مهم‌تر از حرفایی است که من می‌زنم، است ـ این باشد که فلسفه ماهیتاً علمی است. از فلسفه نمی‌شود علمی بودن و نتایج علمی ـ انتقادی‌اش را گرفت. از چند جهت می‌توان صحبت کرد؛ مثلاً به جرأت می‌شود گفت که تمام مسائلی که همین امروزه ما با آن در جهان مواجه هستیم، ریشه‌هایی فلسفی دارد و به لحاظ فلسفی مسائل در ریشه حل نشده است که تبعات مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی پیدا می‌کند: مثلاً بحران هویت. انسان به دلیل این­که خودش را نمی‌شناسد بحران هویت پیدا می‌کند. بحران معنا یا بحران فلسفی، حتی استبداد، استکبار، بحران­های اخلاقی؛ همه این‌ها ریشه‌های فلسفی دارد به این دلیل که به توجیه کردن مفاهیم خیر و شر برمی­گردد.

قبلاً من در جای دیگری ـ که در صحبتی در دانشگاه قم داشتم ـ اشاره کرده بودم که به نظر من در فلسفة امروز دو مسئلة بسیار مهم هست: سوژه و حقیقت. سوژه یعنی من: من چه کسی هستم؛ البته نه به همین سادگی که گفتم. یک مقدار فرایندهایی روی آن طی شده است که مفهوم سوژه در فلسفه و هم­چنین مفهوم حقیقت چه کارکردهایی دارد. ما در جهان و فلسفة امروز که به آن فلسفة پست مدرن می‌گوییم، نسبت به این دو مورد دچار مشکل هستیم‌: هم سوژه فرو پاشیده و هم حقیقت فروپاشیده.

اگر فرصت باشد می‌توانم نشان بدهم که تمام مسائلی که بشر امروز به لحاظ سیاسی ـ اجتماعی دچار شده، به خاطر فروپاشیدن این دو است: یعنی ناشی از آن و حاصل تبعات آن است. وقتی مفهوم سوژه فرو می‌پاشد،‌ مفهوم انسان تغییر می‌کند و مفهوم آزادی به معضل برمی‌خورد. ما امروز یک نظام منسجمی دربارة بازشناسی مفهوم آزادی نداریم. قبلاً نظام‌هایی بودند که فرو پاشیدند و امروز مفهوم آزادی به علت این‌که مبتنی بر مفهوم سوژه است، دچار مشکل است: مثلِ مفهوم هویت، مفهوم اخلاق. امروز که در دوران نسبی گرایی اخلاق هستیم، می‌بینیم دچار مشکل می‌شویم یا از آن طرف، دچار بحران معنا هستیم. حتی می‌شود در مورد رواج مباحث هویتی: تجزیه طلبی‌ها بر اساس هویت، هویت‌های قومی، نژادی، زبانی، دینی بحث کرد یا بحث بحران پناهندگان و مهاجران همة این‌ها ریشه در یک رویکرد مشخصی نسبت به جهان دارد که می‌تواند شما را از وطنتان جدا می‌کند و شما به جای دیگری بروید که مسائل خودشان را ایجاد می‌کند. می‌خواهم بگویم که الان من نمی‌خواهم خیلی ساده انگارانه از این موضوع بگذرم ولی می‌خواهم بگویم می‌توان نشان داد هر کدام از این مسائل چگونه ریشه‌هایی فلسفی دارد؛ پس برای حل این مسائل باید برویم ریشه‌های فلسفی این‌ها را بازسازی و بازخوانی کنیم و مسئله را در ایده، در فلسفه حل و فصل کنیم. به ویژه امروز که رواج سوفسطایی‌گریِ پست­مدرن است؛ ما چه بخوایم چه نخوایم،  شعار دادنی نیست که نمی‌توانیم خودمان را از جهان جدا کنیم و بگوییم جهان پست­مدرن و نسبی­گرا شده است ولی ما اینجا جداییم؛ نه، ما هم از هر جهتی، به لحاظ اقتصادی و فرهنگی، بخشی از جهانیم؛ به این معنا که بخشی از این نسبی­گرایی پست­مدرنی که در ذهن همه ما رواج پیدا کرده و این است که مسئلة حقیقت را زیر سوال برده است. اگر به خاطرتان باشد سقراط با دشمن اصلی­اش، سوفسطاییان نبرد کرد. سوفسطایی کیست؟ کسی که می‌گوید حقیقتی نیست، حالا در مرحلة بعد، اگر حقیقت هست نمی‌شود شناخت و اگر آن را بشود شناخت نمی‌توان بیانش کرد؛ یعنی حقیقتی نیست یا حقیقت نسبی است و به تعداد انسان‌ها حقیقت وجود دارد، هرکسی حقیقت خودش را دارد (همان حرفایی که پروتاگوراس و گرگیاس می‌زدند). سقراط آنجا به مثابه یک منجی در مقابل این‌ها از یک حقیقت کلی دفاع می‌کند البته نه یک حقیقت جزمی، این‌ها با هم دیگر فرق دارد. امروز هم رسالت فلسفه دفاع از حقیقت کلی است، یعنی دوباره سقراط­وار از حقیقت کلی دفاع کردن. اصلاً خود سقراط به ما نشان می‌دهد که فلسفه، فکر کردن در پستو و کنج خانه نیست. سقراط به این معنا، اولین شهید فلسفه هست.

سقراط را چرا می‌کشند؟ اگر سقراط در خانه‌اش می‌نشست و فکر می‌کرد که کسی او را نمی‌کشت، کسی کاری با این‌ها نداشت. سقراط در شهر فلسفه می ورزید و به او «خرمگس آتن» می گفتند. چرا به سقراط خرمگس می­گفتد؟ چه کسی می‌گوید؟ افلاطون که به او خرمگس نمی‌گفته بلکه کسی که سقراط قلقلکش می‌داده، اذیت می‌شده، و ذهنیت‌اش و اسطوره‌هاش را بهم ریخته است ، به او خرمگس می‌گوید.

فلسفه‌ای که خرمگس نباشد، فلسفه نیست. فلسفه‌ای که مردم را قلقلک ندهد و ذهنیت‌ها، اسطوره‌ها را بهم نریزد که فلسفه نیست. یک بازی مثل ریاضیات می‌شود که فرقی نمی‌کند شما با عدد یا با مفهوم بازی می‌کنید.

این را من از خودم نمی‌گویم؛ شاید بگویید آقای اردبیلی اینجا آمده و نظر خودش را می‌گوید که فلسفه، نظری نیست؛ بلکه عملی است. من می­گویم که عمل بودن فلسفه در ذاتِ خود فلسفه است. در واژة خود فلسفه هست. فلسفه به چه معناست؟ دوست داشتنِ دانش.

فلسفه یک کلمه یونانی است: فیلوسوفیا؛ فیلو یعنی عشق، سوفیا هم که به معنای حکمت، عشقِ به حکمت. می‌خواهم به این اشاره کنم که فلسفه در ابتدای خودش بر اساس عشق استوار است. می‌توانست فلسفه بگوید من فقط حکیم هستم؛ حکیم به یونانی سوفیست می‌شود. اتفاقاً ما سوفیست را به سوفسطایی ترجمه می کنیم،‌ کلمه‌ سوفیست خیلی عجیب است؛ یعنی کسی که دارای سوفیا و دارای حکمت است و ما به او سوفسطایی می گوییم؛ چرا؟ چون یونانیان می­دانستند کسی که می‌گوید حقیقت نزد من است، گزافه می‌گوید. منِ اردبیلی دو خط می‌خوانم فکر می‌کنم نابغة دهر و دانشمندم. فلسفه یعنی عشقِ به حکمت، عشقِ به دانش؛ اما خیلی در فلسفه عجیب است که در واژة فلسفه، عشق وجود دارد؛ پس فلسفه یک امر عاشقانه است. عشق به چه معناست؟ یک تعهد عاشقانه؛ این عشق در یک نگاه که عوام می‌گویند که طرف یک دفعه عاشق می‌شود، این عشق نیست. کسی عاشق است که بتواند به این عشق استمرار ببخشد، در طول زمان بتواند این عشق را ادامه بدهد و پایبند و متعهد باشد. به این فرد می­توان گفت که عاشق است.

فلسفه تعهد به حکمت، لوگوس، تفکر و عشق ورزیدن به این تفکر است. یعنی وقتی شما عاشق هستید، دائما یک چیزایی هستند که می‌خواهند شما را از عشقتان منصرف کنند. زندگی ما همین است: وقتی شما عاشق می‌شوید، دلبرکان زیادی هستند که می‌خواهند شما را از عشقتان جدا، منصرف و منحرف کنند. فلسفه یعنی شما به عقل، لوگوس و تفکر متعهدید. با این­که دلبرکان زیادی هستند که می‌خواهند دائماً شما را منصرف کنند که عافیت طلب باش و فلسفه رها کن، مگر از تفکر چه چیزی حاصل می‌شود؟ و…

می‌خواهم به این اشاره کنم که در ذات فلسفه، عشق هست. یعنی در ذات فلسفه یک تعهدی هست و کل جامعه، عناصر فرهنگ و اسطوره، می­خواهند ما را از این تعهدمان دور می‌کند. کل عناصر گفتمان فرهنگی ما، بشر امروز، مخالف تفکر است؛ به این معنا که شما از مدرسه و خانواده و رسانه و فرهنگ، همه مخالفند،‌ همه می‌خواهند شما را از تعهدتان به دانش، تعهدتان به عقل، تعهدتان به لوگوس دور کنند؛ چرا؟ چون آن‌ها از اسطوره‌های برسازندة جامعه ارتزاق می‌کنند و به همین دلیل شما آن را نقد می‌کنید؛ به ویژه این جامعة سرمایه داری متأخری که ما در آن هستیم. فلسفه در این معنا نوعی پای مردی و مقاومت است. این را منِ اردبیلی از خودم نمی­گویم بلکه در خودِ اسم فلسفه عشق به دانش، تعهد عاشقانه به دانش، تعهد عاشقانه به حکمت، به عقل، به لوگوس؛ پس امروز فلسفه نه تنها ضرورت دارد، بلکه صحبت کردن از ضرورتِ فلسفه هم ضرورت دارد؛ یعنی ما باید نشان بدهیم که این پایداری، به دانش، تفکر و لوگوس چگونه بخشی از خود فلسفه هست. اگر ما این را  فراموش کنیم، فلسفه مثل ریاضیات، گوشة خانه و پستو‌ها می­رود و برای متافیزیسین‌ها تبدیل به یک بازی می‌شود.

بیشتر از این مسدع اوقات نمی‌شوم و بحثم‌ را با همین موضوع جمع بندی تمام می‌کنم که بزرگترین رسالت امروز فلسفه، تأکید بر همین است که معیار و مرجع بودن لوگوس، معیار و مرجع بودن عقل است؛ این البته به این معنا نیست که عقل بی نقص است بلکه ناقص است و تناقص هم دارد اما مسئله این است که نقد عقل هم از طریق عقل منجر می‌شود، این معنای فلسفه است؛ تاریخ فلسفه به معنای نقد عقل از طریق عقل است؛ نقد عقلانی کردن موتوس (یا همان اسطوره) توسط عقل و دیگران است؛ عقل ذاتاً نقاد است و ما عقل غیر نقاد نداریم. عقلی که به شما جواب تمام و کمال و نهایی را بدهد عقل نیست؛ ذات عقل به معنای یک ساحتی است که نقد و تنش خودش را به وجود می‌آورد و گام به گام در این مسیر پیش می‌رود، عقلی که نقد نکند، فریب است و عقل نیست و ضد عقل است. خود عقل هم یک پدیدة ثابتی نیست. خودِ هگل به ما یاد داده است که عقل خودش یک مقولة تاریخی در فرآیندی، یک دستاورد تاریخی ـ اجتماعی  است.

من امروز اینجا هستم و به همین دلیل گفتم این جلسه مهم‌تر از این است که چه چیزی در آن گفته بشود و خودِ جلسه مهم است؛ چون به نام فلسفه، تعهد به عقل و لوگوس یک گردهمایی شکل گرفته است. امروز ما باید این پرچم را نگه داریم که نامش لوگوس، عقل یا هست، مثل میدان نبرد که وقتی پرچم‌دار، پرچم از دستش بر روی زمین بیوفتد، مهم نیست توازن نیروها چقدر باشد چون حتماً شکست می‌خورد. اکنون توازن نیروها بسیار به ضرر فلسفه است. همین که شما از هرکسی بپرسید فلسفه چیست؟ می‌گوید فلسفه یک چیز بی­ربط و پرت­و­پلایی است، به هر کسی هم که رشته‌اش فلسفه است، می‌گویند یک چیز بیهوده و بی حاصلی است و حرف‌های انتزاعی­ که خودشان هم نمی‌فهمند چه می‌گویند و ما هم نمی‌فهمیم، امروز فلسفه تفکر در موضعِ ضعف توسط تمام این دلبرکانی است که دور ما را گرفتند. در این جامعه پر هستند، اعم از: شکل زیست و مصرف و رسانه و…. در این وضعیت ما باید پرچم فلسفه (لوگوس) را بالا نگه داریم، این پرچم اگر زمین گذاشته بشود دشمنان غالب می‌شوند و غالب شدن دشمنان، همین وضعیت ما می‌شود؛ یعنی زیستِ مبتذل ِمعنا ­زدودة بی­هویتِ مصرف­زدة فریب­خوردة گیج و ویج امروز که همة ما ـ به ویژه بیشترِ جوانان ـ دچار آن هستیم؛ آن بزرگ‌ترهایی که فکر می‌کنند دچارش نیستند، به یک شکل دیگری دچار خود فریبی‌اند؛ این وضعیت زیست ماست. ما باید به این تنها عامل و کورسوی امید (عقلانیت، مواجه عقلانی، نقد عقلانی تمام این اسطوره‌ها) دست بیاویزیم و این پرچم، همان لوگوس است. رسالت امروز ما حفظ آن در برابر تمام اسطوره‌ها و کسانی است که به دنبال منفعل کردن ما هستند. شاید تنها امیدِ فردای انسان و بشریت این باشد.

به هرحال خیلی ممنون که تحمل کردید، صحبت‌های من را در این فرصت گوش کردید.